من خودمم!

ساخت وبلاگ
سلامچقدر سختهچقدر پسر تربیت کردن سخته!من حتی نمیدونم به تو باید چی یاد بدم و اون چیزایی هم که میدونم باید یادت بدم نمیدونم چرا از مسیر هایی که بلدم تو نمیپذیری!!!نگرانم برای احساستاینکه هر چیز ناراحت کننده ای رو پشت سرت رها میکنی و از مواجه شدن باهاش دوری میکنی.مثلا دلت برا عمو مصطفی تنگ شده نمیخوای عکسشم ببینی - دلت برای خونه قبلی مون تنگ شده(منم همینطور) و نمیخوای یادت بیاد!!!!حالا الحمدلله از پیش دبستانیت راضی و خوشحالی اگر چه من پدرم داره در میاد سرش ولی خوشحالم که بالاخره میری پیش دبستانی اونم تو عصری که همه چیز مجازی شدو من نگرانم و ناراحتم و غمگینم .... به خاطر اینکه برای هیجانت - برای صدات - برای نشاطت مدام توبیخ میشی و نادیده گرفته میشی از طرف کسانی که قاعدتا باید عاشقت باشن !!!! و من مدام از شیرین کاری های تو براشون میگم که دلشون بهت گره بخوره ولی جواب نمیده.گاهی انقدر بهم فشار میاد که ....نباید این اتفاق میفتاد .نباید جلوی تو و یاسمن این احساس رو به زبون میاوردم .متاسفم!دلم میخواد ادم بهتری باشم ...مامان بهتری.... همسر بهتری....فائقه ی بهتری..... ولی فائقه بودن خیلی کار سختی من خودمم!...
ما را در سایت من خودمم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9man-haal-ayande7 بازدید : 200 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 19:29

نمیدونم خوشحال باشم یا نه.هم ذوق دارم هم یه عالمه غم.....مادر خوبی نبودن این روزها احاطه ام کرده چون به خودم زیاد میپردازماما موضوع اینه که رها کردم نمیدونم دقیقا از کیولی دیگه رها کردم ادمها رو .... روابطم محدود شده (نمیتونم بگم هدفمند)از یه جایی به بعد دیگه به کسی زنگ نمیزنم به کسی اهمیت نمیدم از کسی سراغ نمیگیرم و با کمال تعجب میبینم چقدر حالم بهتره!!! فقط اون دور دورای روحم و روانم یه عذاب وجدانی هست.چیزایی از اول ازدواجم مثل وحی منزل بود و بابتش حرص میخوردم الان برام اصلا مهم نیست بهش نمیپردازم و اهمیتی بهش نمیدم ...و باز هم با کمال تعجب حالم بهتره....دیروز داشتم برای یاسمن حرف استیو هاروی رو تکرار میکردم.بهش میگفتم خدایی که انقدر توانمنده که دنیا رو توی شش روز افریده انقدر بزرگ هست که حاجت ها و دعاهای تو رو براورده کنه و اگر نکرد یا به صلاح نیست یا بهترش رو بهت میده یا وقتش نیست یا ..امشب با محمد علی برای خدا و امام زمان نامه نوشتن که خدا تو شکم من بازم بچه بذاره و موشک کردن و فرستادن تو خیابون....دو ساعت گذشت و محمد علی بازم نخوابید اومد پیش من گریه کرد که دلش داداش میخواد کسی ک من خودمم!...
ما را در سایت من خودمم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9man-haal-ayande7 بازدید : 171 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 19:29

یک سال ؟!!!!کی باورش میشه یک ساله که کنار ما نفس نمیکشین؟پس چرا هنوز به محض ورود به خونه تون سرمون کج میشه به سمت جای تخت شما ؟ حواسمون هست روی کاناپه که جای دراز کشیدن شماست نشینیم؟!شبهای تقسیم کار بچه هاتون برای اینکه کنار شما نفس بکشن کی تموم شد؟ یک سااااال پیش؟ کی باورش میشه؟دلم نمیخواد شما رو تو سالهای بیماری به خاطر بیارم..... تو سالهای سکوت .... روی تخت .... در حالی که غذا و آب رو دیگران بهتون میدادن....دلم نمیخواد چشمهای خسته ی کم فروغی رو به خاطر بیارم که به ندرت با چشمی تلاقی میکرد.اونچه دلم میخواد از شما به یاد بیارم وزنه سنگین بین دو تا اتاقه که با گردن بلند میکردین. مرد کهنسالی با بدن تنومند. چشمهای نافذ و ریز بین که به جزییات حالات چهره افراد توجه میکرد(کی خوشحاله کی ناراحته ...) مردی که هر بار میدیش یه شعر تازه داشت یا یه تحلیل سیاسی اجتماعیمردی که در توهمات دوران بیماری هم درس نماز و قرآن میداد به کسانی که ما نمیدیدم! نمیدونم شاید هم ما تو عالم توهمات بودیم و آنچه شما میدیدین واقعیت بوده.دلم میخواد شما رو به عنوان صاحب مجلس توی مراسم عقدم یادم بیاد که کنار عاقد نشسته بو من خودمم!...
ما را در سایت من خودمم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9man-haal-ayande7 بازدید : 175 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 19:29